نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

تناسبات نیکی

امروز تیپی زدی و رفتی مهدکودک دختر قشنگم یه دامن پوشیده آبی یه شورت سرخابی یه پیرهن صورتی و سفید هلو کیتی با کفش مشکی هر چی گفتم بیا یه بلوز آبی بپوش یا حداقل دامنت رو دربیار گوش ندادی کفش قرمز آوردم که حداقل اونو بپوش گفتی نه اینو دوست دارم بازم بهتر از اینه که یه بار تو تابستون کلاه بافتنی سرش گذاشت با دستکش رفتیم بیرون ----------- یه روز هم رفتیم مغازه بستنی بخریم گفت نمیخوام خیارشور میخوام گفتیم پشم براش خیارشور گرفتم اومده میگه چس آبمیوه چرا نخریدی یه خیارشور با آبمیوه خریدیم اومدیم تناسب رو حال کردی ----------- دوسالگی هم یادمه میرفتیم ارومیه تو راه کیک با دوغ میخورد ------خلاصه همه چی رو ا...
12 شهريور 1393

مامان بازی

خیلی وقتا خاله بازی یا مامان بازی میکنیم تا حوصله اش سر نره من میشم آبجی بزرگه نیکان میشه بابا خودش مامان عروسکش هم میشه نی نی یا بچه میگم اسمش چیه میگه الان بچه است بزرگ شد خودش بهت میگه یه وقتی نیکان اسباب بازیا رو به هم میریزه میگه آبجی بابا رو بغل کن وسایلا رو خراب نکنه کیفی داره این مامان بازیا که نگو و نپرس ...
12 شهريور 1393

مهمونی 2 نفره

دوستش بهار اومده خونمون یک سال از نیکی بزرگتره ولی معمولا خوب با هم بازی میکنن دعوا و قهر هم میکنن اما خب بیشترش رو بازی میکنن مخصوصا که الان نیکی یه کم بزرگتر شده از ساعت 10 صبح دارن بازی میکنن براشون خوراکی و میوه بردم خوردن و بازی کردن میگم تو اتاق من نرید میگن نه اینجا دانشگاهمونه میخوایم بریم مامان بهار 2 بار زنگ زده که بهار بره خونه ناهار بخوره سر ظهره هر دو مخالفت کردن و نرفته براشون ناهار کشیدم (ماکارانی) میرم دم در اتاقش در میزنم میگم من مهمونم براتون غذا آوردم پارچه انداختم غذاشون رو با آب جداجدا گذاشتم گفتم حالا بشینید بخورید بعد بازی کنی یه کم بعد سر میزنم میبینم نخوردن میگم باز میام سر میزنم نخورده باشید جمعش میکنم ...
12 شهريور 1393

کیک عصرانه

کیک درست کردم میگه واسه منه میگم آره عزیزم واسه تو درست کردم خوشحاله و میگه میخوام بخورمش منم خوشحال یه بشقاب و چنگال آوردم میگه نمیخوام تو بشقاب بذاری همینجوری میخوام بخورمش میگم باشه با دست نه با چنگال بخور گذاشته جلوش همه رو خرد خرد کرده کیک آش و لاش شده رو نشونم میده میگه مامانی دارم غذا میپزم وا رفتم میگم مامانی بذار یه کم واسه بابا بردارم میگه بذار غذام درست شه بعد خلاصه کیک تبدیل به پودرکیک شد ...
12 شهريور 1393

اندر احوال این روزا

هوا گرمه پای نیکان رو که تو گچ میبینم دلم میگیره خیلی صبوره که دم نمیزنه گاهی کلافه است و نق میزنه میچرخونمش یا باهاش بازی میکنم ساکت میشه با خودم میگم نمیدونم درد داره سنگینه یا عرق کرده و میخاره هر چی هست خیلی اذیتمون نمیکنه هر چند هواش رو هم داریم بعد دو هفته بردیمش دکتری که گچ گرفته کلی پول آژانس دادیم و معطل شدیم واسه عکس و نوبت دهی نوبتمون شده با یه نگاه میگه باید 4 هفته دیگه هم بمونه بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد اونجا هم اونقد بچه ها رو آورده بودن با حال خیلی بدتر از نیکان که دلم گرفت واسشون هم خودشون عذاب میکشیدن هم پدرو مادر یکیشون تو حموم سرخورده بود و یکیشون رختخوابا رو انداخته بود رو خودش. خلاصه آدم درد خودش یادش میره بازم زی...
12 شهريور 1393

بدون عنوان

عصر روز تابستونیه یکشنبه با زور و زحمت نیکان رو بردیم بیمارستان نفر 180 ام بودیم بعد از عکس انداختن نشستیم تا نوبتمون شد رفتیم پیش دکتر نیکان گفت بریم یه دکتر دیگه هم نشون بدیم دکتر گفت روند درمان خوب بوده باید تا 4تا 6 هفته تو گچ (به قول نیکی جگ) بمونه غصه خودم کم بود کلی هم بچه دیدم که از کمر به پایین تو گچ بودن کلی گریه کردم و فقط خدا رو شکر کردم که اتفاق بدتری واسه بچه هام نیفتاده روز دوشنبه داوود دید من غصه دارم به خاطر نیکان . گفت یه دکتر دیگه هم ببریم نظر بده بردیم درمانگاه متخصص ارتپد . واای چه دکتر خوش اخلاقی بود کلی سوالای منو جواب داد و گفت 3 هفته کافیه کلی خوشحالم شد          ...
10 شهريور 1393

روز دختر مبارک

وجود عزیز تو خانواده ما برابره شادی و شور و شیطونیه ماشاله همیشه پرانرژی و خندونه اونقدی که تو مهمونیا و عروسیا شیطنت و رقص میکنه دخترای به سن من نمیکنن خدا همیشه سلامتی و شادی بهش بده روز 5شنبه هم یا یه دنیا شادی و سرو صدا اومد خونمون واسه نیکی کیک خریده بود به مناسبت روز دختر- تولد حضرت معصومه(س) تازه یه تلفن زنگ دار و چرخ دار واسه نیکان هم گرفته بود طفلی از ترسش گفت اینم واسه نیکیه نیکی اجازه نمیداد نیکان بهش دست بزنه ولی بعدا بهش میگفت اجازه میدم یه کم بازی کنی خلاصه یک بعدازظهر رنگی واسمون رقم خورد با وجود مامان و بابای عزیزم خوشحالم که خانواده گرم و مهربونی دارم که همیشه پشت هم هستیم دوستتون دارم با همه وجودم...
10 شهريور 1393

خاطرات جسته گریخته

پای نیکان شکسته بود مریم و زینب و صوفیا اومده بودن عیادت براش قطار آورده بودن نیکی دمپایی صوفی رو به زور گرفته و بهش میگه هر کی میره خونه یکی دمپاییش رو بهش میده بعدا خواست بره خونشون ازش میگیره طفلی صوفیا هی نق میزد دمپاییم رو بده و هیچکس هم حریفشون نشد _____________ وقتی نیکان پاش تو گچ بود نیکی میگفت جگ(گچ) پاش سنگین شده بود به زور 4دست و پا میرفت نمیدونم چه حکمتیه اونهمه فضای خالی رو ول میکرد دوست داشت اگه کسی دراز کشیده از روش رد بشه و پای سنگینش رو میکوبید تو صورت و دماغ و آرنج (و خلاصه هر جایی که راه داشت ) طرف مقابل خداییش خیلی درد داشت و هیچکدوممون بی نصیب نمونده بودیم بغل كردني هم كه جاي خودداشت هم ماشاله سنگين شده ...
2 شهريور 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد